Monday, February 5, 2007

خوب اینجا هیچ ربطی به من نداره،یه زمانی بهت می گفتم از هیچ چیزی اندازه نوشته هام بدم نمی آید، واسه اینکه هر کدامشون 
منو یاد چیزی می اندازد که دیگه نیست،از کودکی و شرم و حیای نوجوانی و بستنی دست دوستم تا ابری که شکل خرگوش بود 
و بارون شد وشیشه شکسته همسایه و رد انگشتم روی صورت همکلاسی ام تا دوستانی که الان افسانه شده اند ، تا تو

من روزگاری هیچ کس بودم ، ....روزگاری همه کس شدم ،روزگاری مردم(با احترام به بورخس)حسش نبود همشو بنویسم 

1 comment:

Anonymous said...

ا... تصميمات غريبه و عجيبه ميگيري جديدا!!!! اگه اين استعدادو داري كه داري، بايد بنويسي همچنان... نوشته هات حس جالب و تكرار نشدني به آدم مي بخشه! نمي خواي كه ار اينم محرومم كني!!! خطرناكه ها!!! يك كاري نكن تصميمم عوض شه ها!!!....
نكته ديگه اينكه حالا مي ياي زنگ وبلاگ ما رو مي زني در ميري!!! به اين معني كه مي گي نمي خونم!!! باهوش! اون متن فقط راجع به انقلاب ما نبود بلكه يك سري فلسفه بافي راجع به تمامي انقلابها بود... جالبيش اينه كه مي نويسي مي خونم!!!!!