Friday, January 26, 2007

گوشه گوشه این شهر را بو می کنم،همه جایش بوی تو را می دهد،سر هر کوچه سنگ قبری برای من،برای تو می گذارم و رویش برای 
پرنده ها دانه میریزم،کبوتری روی سنگب می نشیند،زل میزند توی چشمام دستم را دراز می کنم می گیرمش نوازشش می کنم می بوسمش از روی سنگ پرواز می کند و لکه ای توی آسمان می شود و بر می گردم تا به تو نشان بدهمش ...سایه ات را می بینم ....خودت نیستی ،به آسمان نگاه می کنم،دیگه لکه هم نیست ، میزنم زیر گریه زار زار گریه می کنم ،به سایه ات نگاه می کنم  ،بی تفاوت به دیوار تکیه داده.اینبار خودم ساکت می شوم ،بغضم را تف می کنم

راه می افتم و سر هر کوچه سنگ قبری می گذارم ،سایه ندارم

Tuesday, January 23, 2007

دستش خط خورد،یک خطی کشیده شد ،خط زل زده بود بهش و نگاهش می کرد،خط نگاهی به اطرافش انداخت دید پر خط خطیه
،به خط بغلیش نگاه کرد....همه چیز از همین خط شروع شد ،امتداد یافتیم ،بزرگ شدیم ،گاهی منطبق می شدیم،گاهی فقط در یک نقطه که اشتراک داشتیم همدیگر را بغل می کردیم،گاهی موازی می شدیم ولی بی نهایت...!!!نه بی نهایت نزدیک تر از اونه که فکر می کنی،بی نهایت مثل یک کوچه بن بسته که همیشه تهش ایستادی یا زود به آخرش می رسی ولی تا آخر دنیا جایی دیگه جز آخر اون کوچه نمی تونی بری.
آخرش یه روز که من دنبال گیلاس رفته بودم ،خودمو کشیدم و مسیرم عوض شد،دیگه دو تا خط متنافر شدیم،تا مدتی می دیدمت،صبح ها برایت گیلاس می آوردم ،یعنی دستم میرسید که بهت گیلاس بدم،اما یک روز صبح اینقدر از هم دور شدیم که دستم بهت نرسید....یک روز صبح اینقدر از هم دور شدیم که نگاهم هم حتی بهت نرسید ،مسیر نگاهم یک مسیر خط خطی و منحنی را دنبال کرد شاید تو را پیدا کنه،به همه چیز رسید جز تو و تو که حتی رد پایت میان خط ها خط خطی شده بود و ...مهم نیست....شاید دنیا مثل کره باشه...اما میان این همه خط خطی که نگاهم دیده بود،همشون شبیه تو بودند ولی تو نبودی،شاید هم تو بودی و نگاهم تو را چیزی دیگه تصور می کره....مثلا یک خط سه بعدی...لعنت به این نگاه....من همین جا میمونم دیگه حتی یک قدم بر نمی دارم ،لعنت به تو ،لعنت به خطاط،لعنت به من...لعنت به این لعنت

پ.ن
حالا پاک کن دارم

Monday, January 22, 2007

از صبح با هم قهر بودیم
...آخه من تمام گیلاس ها را تنهایی خورده بودم....نگاهم کرد  و گفت شکمو....شکمم را بهش نشون دادم و دست به شکمم کشیدم و گفتم :
الان دیگه هیچی توش نیست .گفت دیگه دوستت ندارم. خندیدم و رفتم دنبال جایی بگردم  که بقیه گیلاس ها آنجا باشد....نه اصلا جایی که همه چیز از گیلاس ساخته شده باشد،یک جایی که بشه اینقدر گیلاس یواشکی خورد که هیچ کس نفهمه،هیچ کس با هیچ کس سر گیلاس قهر نکنه....من دنبال سرزمین گیلاس ها رفتم،حتی خداحافظی نکردیم،من همه چیز را جمع کردم و با خودم بردم...همه گیلاس ها،ساعت تو را،گوشواره ات ،عروسک هایت،حتی  کفش های تو را پوشیدم.من همه چیز را  با خودم بردم ،همه چیزهایی که متعلق به من بود 
را بردم ،حتی مشتی از موهایت را هم بردم...وقتی داشتم میرفتم خواب بودی،در گوشت گفتم میرم گیلاس بیارم
من رفتم ،هنوز هم دارم می روم،اما گیلاس ها را پیدا نکردم...این اصلا مهم نیست ،چون دیگه دنبال گیلاس نمی گردم....من حالا مدت هاست دارم دنبال راهی می گردم که بشه برگشت

عجیبه ....حالا بعد سال ها زیر درختی می نشینم،به آسمان خیره می شوم،به لکه های ابر ....کسی کنارم می نشیند،نگاهش می کنم،مثل تو نیست ،پس تو نیستی ،شاید کسی دیگر باشد ،اما تو نیست...به کوله ام نگاه می کنم،هیچ گیلاسی نیست،همه را خورده بود،گریه ام میگیره ،یاد تو می افتم باهاش فهر می کنم،صبح که بیدار می شوم ،صدایش را میشنوم که شب در گوشم گفته بود می روم گیلاس بیاورم

اگر دنبال گیلاس رفتید ،شاید مرا هم دیدید ،حالا سال هاست اینجا هستم...دیگر نه پای رفتن برایم مانده ....که منتظرش هستم تا گیلاس بیاورد...نه شوق ماندن ...که منتظرم است تا گیلاس بیاورم

Saturday, January 13, 2007

این من...این تو...این میز...فاصله اندازه ابعاد یک میز اما به بی نهایت طعنه میزنه. موزیک تمرکزم را به هم میزنه،از اول فکر کردن را شروع می کنم.اما حالا تو...همه چیز از تویی دیگر شروع شد و چرخید و انگشت اشاره ام نا خودآگاه روی تو گیر کرد،انگشتم را به تو مالیدم و مزه کردم،دهنم گس شد،اما هرگز به تو نگفتم،حتی به تو هم نمی گویم،مطمئن باش.
دوباره و چند باره انگشتم به یاد تو جایی میان هوا خطوطی کج و بی شکل رسم کرد ، انگشتم را پایین آوردم و و به نوک انگشتم نگاه کردم،سیاه شده بود،روی میز اسم تو را نوشتم....حالا توی که حتی نیستی با تویی که همیشه هستی با منی که جایی بین این دو تا تو گم شده ام...کو ؟کجا؟کسی مرا پیدا نکرده؟کسی مرا پیدا نکرده؟کسی مرا پیدا نکرده؟
سر سایه ام را بریدم،انداختم جلوی همون میز،هنوز آنجاست برای تو

پ.ن
اگه کسی چیزی بفهمه یا تویی یا من، جز من و تو کسی چیزی نمی  تونه بفهمه حتی تو

Monday, January 1, 2007

تمام گیلاس ها را من می چیدم می دادم دستت،تو با اونا گوشواره درست می کردی می انداختی دور گوشت و می پرسیدی قشنگ شدم؟می خندیدم و دنبالم می کردی و تمام باغ را می دویدیم تا اینکه باران می گرفت،می بارید و باز هم می بارید سیل می شد همه گیلاس ها را با خودش می برد ،از پشت پنجره با هم گیلاس ها را نگاه می کردیم که می رفتند .به من نگاه کردی و گفتی هنوز یکی روی گوشت داری،یکی به من دادی یکی خودت خوردی و از باغ رفتیم.دیگه گیلاسی نبود،حتی اینجا خورشید هم در نیامد،من دنبال توپ دویدم و تو نگاهم می کردی ،توپ هم حتی افتاد خانه همسایه وبا هم رفتیم تا پیاده رو ببینیم،اینجا دیگه باغ نبود زدم زیر گریه ، فرار کردم تو بغل تو...صبح دیگه خورشید در نیومد ،صبح دیگه گیلاس روی گوشت نبود،صبح دیگه من نبودم،تو نبودی،آغوش تو نبود...اما هوا بوی تو را گرفته بود،همه جا رد نگاهت مانده بود،تمام پیاده رو های شهر را بر عکس رفتم تا شاید دوباره به تو برسم،رسیدم به باغ گیلاس،حتی یک دونه گیلاس هم نبود،فقط مجسمه مردی یا سیگاری گوشه لبش دم در ایستاده بود،زدم زیر گریه