Friday, December 29, 2006

بعضی داستان ها واقعی تر از آن هستند که بشه داستانشون کرد.دارم از روز هایی حرف می زنم که روی ابر ها راه می رفتم ، قاب آسمان خالی از خدا نبود،حتی دنیا پر از صندلی هایی نبود که بوی تو را بده،رد پاهایت را روی سنگ فرش هر خیابانی نمی دیدم.حال آنقدر به من نزدیک شدی که دیگه گمت کردم،جایی همین نزدیکی ها از جیبم می افتی و و تمام راه را بر عکس می آیم تا شاید پیدایت کنم.هی فلانی ،من گم شده ام کسی مرا پیدا نکرده؟ببین شاید توی مشتت باشم.هنوز گرمای آن تابستان تو تنم مانده،سیگاری می پیچانم،از پس پرده ی دود و سراب تو را میبینم،می رقصی ،دست هایم را طرفت دراز می کنم و ...پیکی می دهی به دستم،به سلامتی رضا شاه!!!خندم می گیره هر چی بود و نبود بالا میارم کف زمین...هه!هی فلانی این تکه های ساندویچی ست که خوردم .تکه تکه شده
همه چیز واقی ست.تو،من،ما... نه ما هیچ وقت واقعی نیود.نفس تو روی گونه هایم واقعی نبود،انگشتانت ،گرمای تنت،،حرکت انگشتانم در روی انحنا های تنت،نه همش خیال بود ،کاش همش خیال بود مثل تکه های هضم شده ساندویچ ،
ما با واژه هایی بازی می کنیم که مدت هاست معنایشان از هویتی که مورد اشاره است جدا افتاده.کلمات سال هاست مسخ شده اند دیگر روح ندارند...چگونه با اینها داستانم را بنویسم؟

Wednesday, December 27, 2006

تنها یک مسئله جدی فلسفی وجود دارد ،خودکشی،قضاوت در این مورد که زندگی شایسته زیستن است یا نه،جوابی است به این سئوال اساسی فلسفی
آلبر کامو
قبل از آنکه ما به فکر کردن خو کنیم،به زندگی عادت می کنیم

Monday, December 25, 2006

وقتی به خانه جدیدمان رفتیم من تقریبا 16 ساله شده بودم.ابتدای تابستان بود و چون دوستی نداشتم وتنها بودم ، توله سگی خریدم.گوچک و پشمالو.صبح ها در حیاط خانه جدیدمان با توله سگی که حالا اسمش کارولین بود بازی می کردم.از صبح تا شب دنبال هم می دویدیم و چوب برای کارولین می انداختم.بعد از مدت کوتاهی همسایه ها از سر و صدایی که من و کارولین به راه انداخته بودیم ناراضی شدند و هر روز به مادرم شکایت می کردند
روزی یکی از همسایه ها پیش من و کارولین آمد.از غذایی که معلوم بود زیاد آمده،برای کارولین آورده بود.کارولین را در حالی که مشغول خوردن بود نوازش می کرد و کارولین هم در تمام مدت دمش را تکان می داد.روزهای دیگه هم زن همسایه برای من و کارولین چیزهای مختلفی آورد.روزی برای کمک به زن همسایه و گرفتن کمی غذا برای کارولین به خانه اش رفتم.خانه مرتب و جمع و جوری بود،اسباب اثاثیه کمی در خانه بود ولی زیبا چیده شده بودند.زن همسایه دامن سیاه کوتاه و پیراهن سفید رنگ نازکی به تن داشت.تا به حال به این دقت نگاهش نکرده بودم،پوست زیبا و شفاف،پاهای کشیده و بازوان ظریف و سینه های برجسته و زیبایی داشت.نه چاق بود نه لاغر کاملا موزون.موهای مشکی اش را روی شانه اش ریخته بود.حالت سینه هایش به خوبی از پشت پیراهن نازکش معلوم بود.تنم کرخت شده بود.به سختی نگاهم را به اطراف منحرف کردم،باز هم صورتش در ذهنم نقش می بست.صورت لاغر،چشم های درشت و آبی و لب های سرخ.زن همسایه صورت زیبایی داشت،اما چیزی که بیشتر از زیباییش جلب نظر می کردجذابیت آن صورت بود.با صدای زن هسایه نفسم بند آمد،زل زدم به چشمانش.گفت کمک می کنی این خرت و پرت ها را جا به جاکنیم؟از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق که پر از کتاب بود.من کتاب ها را می دادم و او با وسواس خاصی در کتابخانه اش می گذاشت..چند بار تنم به تنش خورد،عرق سردی می کردم و لذت عجیبی در تمام تنم پخش می شد
بعد از اینکه کتاب ها را جابج جا کردیم هر دو خسته کف اتاق نشستیم.زن همسایه رو به روی من روی زمین نشسته بود،یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش را روی آن پایش انداخته بود.ران های سفید و زیبایش کاملا معلوم بود.مدتی به همان حالت ماند و بعد بی آنکه حرفی بزند به سمت من آمد.ترسان نگاهش کردم،گونه ام را بوسید و بغلم کرد و بعد پیراهنش را در آورد....من روی زمین مات و مبهوت دراز کشیده بودم


من گوشه حیاط نشسته بودم،کارولین هم کنارم نشسته بود.دیگر در حیاط سر و صدایی نبود.مادرم فکر می کرد که دلم برای دوستان قدیمی ام تنگ شده.زن همسایه مدتی بود از آنجا رفته بود.آفتاب دقیقا وسط آسمان ایستاده بود.من به خانه خالی زن همسایه خیره شده بودم.کارولین کنارم له له میزد

Sunday, December 17, 2006

دیگه امیدی نیست،حتما می میره.مردی فریاد زد فکر نکنم تا به حال هیچ کس اینطوری مرده باشه.اما او هنوز زنده بود،داشت برای آخرین بار همه چیز را می دید.حتی رنگ اسباب بازی های کودکی اش را داشت به خاطر می آورد.پرنده ای از بالای سرش رد شد و یاد پرنده ای افتاد که در دوران بچگی،وقتی خیلی بچه بود،با سنگ زده بود.ملتمسانه به پرنده نگاه می کرد.می خواست التماس کند که پرنده او را ببخشد.به مسیر پرنده نگاه کرد.دور سرش منطبق بر مداری بی شکل می چرخید "نه این ممکن نیست که همان پرنده باشد،آن پرنده مرده ،مثل من.آره اون پرنده سال هاست مرده،مثل من.مثل من مره بود.پس چطور آنجاست؟این همان پرنده است،هنوز یادمه،خودم خاکش کردم."مردی فریاد زد هنوز زنده ای؟تو زنده میمونی نگران نباش
"نه،من نگران زنده بودن یا مردن نیستم.من مرده ام،سال ها پیش مرده ام،خودم با دست های خودم خاکش کردم،او هم مرده بود،برایش گریه کردم،آنقدر گریه کردم که مادر بغلم کرد و گفت: اون فقط یک پرنده بود،خدا تو را میبخشد."این...این تنها پرنده ای بود که او با سنگ زده بود،این تنها پرنده ای بود که دوستش داشت،به همین خاطر وقتی در آسمان دیدش پرید تا بگیردش