Thursday, May 3, 2007

کدام ، جوب ، خودکار ، گرد و خاک

می دانی چه حسی داره آدم دنبال یه چیزی بگرده و فکر کنه که پیداش کرده وبعد گمش کنه و اتفاقی دوباره پیداش کنه و بفهمه که
اشتباهی پیدا کرده؟یعنی بفهمه که اینی که پیدا کرده شبیه اونیه که داشته ، اما اون نیست ؟ یه خری می گفت دو بار از یه رودخانه
نمی شه گدشت.یعنی من خر بشم و از یه رودخانه دوباره بگذرم؟یعنی فقط خر ها دوبار از یه رودخانه رد میشن؟

Friday, February 16, 2007

.دنیایی که بتوان در آن بد ترین دلایل را توجیه کرد،دنیایی خودمانی است

Monday, February 5, 2007

خوب اینجا هیچ ربطی به من نداره،یه زمانی بهت می گفتم از هیچ چیزی اندازه نوشته هام بدم نمی آید، واسه اینکه هر کدامشون 
منو یاد چیزی می اندازد که دیگه نیست،از کودکی و شرم و حیای نوجوانی و بستنی دست دوستم تا ابری که شکل خرگوش بود 
و بارون شد وشیشه شکسته همسایه و رد انگشتم روی صورت همکلاسی ام تا دوستانی که الان افسانه شده اند ، تا تو

من روزگاری هیچ کس بودم ، ....روزگاری همه کس شدم ،روزگاری مردم(با احترام به بورخس)حسش نبود همشو بنویسم 

Sunday, February 4, 2007

ابتدا ، انتها ، و اینک ایتدای انتها، منتهی به انتها

کی می دونه که از کجا شروع شد؟از ابتدای دم بادبادک که تو هوا تاب می خورد،
از انتهای نوک انگاشتانم،
از افق خیره چشمام،از آسمان ، یادته سقف آسمان چکه می کرد؟
یادته نگاه خیره ام را روی انتهای پیاده رو ها؟
می گفتی احساس می کنم اصلا گوش نمی دی.... نگاهم 
 فرسوده تر از اون بود که بتونه تا انتهای زمزمه ات ، وزن  گرمای
صدایت را تحمل کند.حداقل صدایت قشنگ بود ، مثل صدای چشمه از ابتدای جوشیدن اش
 ،...کسی صوت می زند ، هی تو 

sitting naked by the phone would you touch me?
نه همه چیز همیشه از یک شوخی شروع می شود ، اوسط می فهمی جدی بوده ، اما اینجا مرکز ثقل جهنم ، دوست داری خدا را به  لجن بکشیم؟من ...بد ترین نا سزا به روزگار ، وصله نا چسب و ناجور....دستم را می گیرم می آرمش تا نزدیکی تو ، دستم شرمنده نگاهم می کند ، تو جیبم قایم می شود و تو لحظه ای بعد .... لحظه بعد برای بعد....حتی قلبم مثل گنجشک کوچکی که تو دست های بچه ای در تقلای آزادیست میزند و عاقبت میمیرد....وصیت می کند جایی نزدیک خدا دفنش کنند ، جایی که اولین نفر باشد که صدای خنده خدا ، صدای خشم و ناله و آخرین زجه اش را می شنود
حالا  این منم که در ابتدای این از ابتدا تا انتها ویرانه ایستاده ام، فریاد می زنم و صدایم ....صدایت چقدر ....صدایم حتی به ابتدا ....این انتها؟...صدایم....و  صدایت روی درختی روبه رویم لانه می سازد ، هر روز صبح اولین صدا صدای تو بود ، گنجشک ها لای موهایت لانه می سازند ، نگاهت می کنم ، فقط گنجشکی پر می زند و می رود تا جایی که نگاهم ، نه حتی خیالم هم نمی تواند تا ابد بی صدایت ،صدای ، این ،نهۀ، همه ، صدای چشمه ، الاکلنگ بازی بچه ها ، صدای زندان....در چهار دیواری زندگی حبس شده ام ....گریزی هست؟بی صدایت....انتهایی که از ابتدا ، در ابتدا بود
 

Friday, January 26, 2007

گوشه گوشه این شهر را بو می کنم،همه جایش بوی تو را می دهد،سر هر کوچه سنگ قبری برای من،برای تو می گذارم و رویش برای 
پرنده ها دانه میریزم،کبوتری روی سنگب می نشیند،زل میزند توی چشمام دستم را دراز می کنم می گیرمش نوازشش می کنم می بوسمش از روی سنگ پرواز می کند و لکه ای توی آسمان می شود و بر می گردم تا به تو نشان بدهمش ...سایه ات را می بینم ....خودت نیستی ،به آسمان نگاه می کنم،دیگه لکه هم نیست ، میزنم زیر گریه زار زار گریه می کنم ،به سایه ات نگاه می کنم  ،بی تفاوت به دیوار تکیه داده.اینبار خودم ساکت می شوم ،بغضم را تف می کنم

راه می افتم و سر هر کوچه سنگ قبری می گذارم ،سایه ندارم

Tuesday, January 23, 2007

دستش خط خورد،یک خطی کشیده شد ،خط زل زده بود بهش و نگاهش می کرد،خط نگاهی به اطرافش انداخت دید پر خط خطیه
،به خط بغلیش نگاه کرد....همه چیز از همین خط شروع شد ،امتداد یافتیم ،بزرگ شدیم ،گاهی منطبق می شدیم،گاهی فقط در یک نقطه که اشتراک داشتیم همدیگر را بغل می کردیم،گاهی موازی می شدیم ولی بی نهایت...!!!نه بی نهایت نزدیک تر از اونه که فکر می کنی،بی نهایت مثل یک کوچه بن بسته که همیشه تهش ایستادی یا زود به آخرش می رسی ولی تا آخر دنیا جایی دیگه جز آخر اون کوچه نمی تونی بری.
آخرش یه روز که من دنبال گیلاس رفته بودم ،خودمو کشیدم و مسیرم عوض شد،دیگه دو تا خط متنافر شدیم،تا مدتی می دیدمت،صبح ها برایت گیلاس می آوردم ،یعنی دستم میرسید که بهت گیلاس بدم،اما یک روز صبح اینقدر از هم دور شدیم که دستم بهت نرسید....یک روز صبح اینقدر از هم دور شدیم که نگاهم هم حتی بهت نرسید ،مسیر نگاهم یک مسیر خط خطی و منحنی را دنبال کرد شاید تو را پیدا کنه،به همه چیز رسید جز تو و تو که حتی رد پایت میان خط ها خط خطی شده بود و ...مهم نیست....شاید دنیا مثل کره باشه...اما میان این همه خط خطی که نگاهم دیده بود،همشون شبیه تو بودند ولی تو نبودی،شاید هم تو بودی و نگاهم تو را چیزی دیگه تصور می کره....مثلا یک خط سه بعدی...لعنت به این نگاه....من همین جا میمونم دیگه حتی یک قدم بر نمی دارم ،لعنت به تو ،لعنت به خطاط،لعنت به من...لعنت به این لعنت

پ.ن
حالا پاک کن دارم

Monday, January 22, 2007

از صبح با هم قهر بودیم
...آخه من تمام گیلاس ها را تنهایی خورده بودم....نگاهم کرد  و گفت شکمو....شکمم را بهش نشون دادم و دست به شکمم کشیدم و گفتم :
الان دیگه هیچی توش نیست .گفت دیگه دوستت ندارم. خندیدم و رفتم دنبال جایی بگردم  که بقیه گیلاس ها آنجا باشد....نه اصلا جایی که همه چیز از گیلاس ساخته شده باشد،یک جایی که بشه اینقدر گیلاس یواشکی خورد که هیچ کس نفهمه،هیچ کس با هیچ کس سر گیلاس قهر نکنه....من دنبال سرزمین گیلاس ها رفتم،حتی خداحافظی نکردیم،من همه چیز را جمع کردم و با خودم بردم...همه گیلاس ها،ساعت تو را،گوشواره ات ،عروسک هایت،حتی  کفش های تو را پوشیدم.من همه چیز را  با خودم بردم ،همه چیزهایی که متعلق به من بود 
را بردم ،حتی مشتی از موهایت را هم بردم...وقتی داشتم میرفتم خواب بودی،در گوشت گفتم میرم گیلاس بیارم
من رفتم ،هنوز هم دارم می روم،اما گیلاس ها را پیدا نکردم...این اصلا مهم نیست ،چون دیگه دنبال گیلاس نمی گردم....من حالا مدت هاست دارم دنبال راهی می گردم که بشه برگشت

عجیبه ....حالا بعد سال ها زیر درختی می نشینم،به آسمان خیره می شوم،به لکه های ابر ....کسی کنارم می نشیند،نگاهش می کنم،مثل تو نیست ،پس تو نیستی ،شاید کسی دیگر باشد ،اما تو نیست...به کوله ام نگاه می کنم،هیچ گیلاسی نیست،همه را خورده بود،گریه ام میگیره ،یاد تو می افتم باهاش فهر می کنم،صبح که بیدار می شوم ،صدایش را میشنوم که شب در گوشم گفته بود می روم گیلاس بیاورم

اگر دنبال گیلاس رفتید ،شاید مرا هم دیدید ،حالا سال هاست اینجا هستم...دیگر نه پای رفتن برایم مانده ....که منتظرش هستم تا گیلاس بیاورد...نه شوق ماندن ...که منتظرم است تا گیلاس بیاورم

Saturday, January 13, 2007

این من...این تو...این میز...فاصله اندازه ابعاد یک میز اما به بی نهایت طعنه میزنه. موزیک تمرکزم را به هم میزنه،از اول فکر کردن را شروع می کنم.اما حالا تو...همه چیز از تویی دیگر شروع شد و چرخید و انگشت اشاره ام نا خودآگاه روی تو گیر کرد،انگشتم را به تو مالیدم و مزه کردم،دهنم گس شد،اما هرگز به تو نگفتم،حتی به تو هم نمی گویم،مطمئن باش.
دوباره و چند باره انگشتم به یاد تو جایی میان هوا خطوطی کج و بی شکل رسم کرد ، انگشتم را پایین آوردم و و به نوک انگشتم نگاه کردم،سیاه شده بود،روی میز اسم تو را نوشتم....حالا توی که حتی نیستی با تویی که همیشه هستی با منی که جایی بین این دو تا تو گم شده ام...کو ؟کجا؟کسی مرا پیدا نکرده؟کسی مرا پیدا نکرده؟کسی مرا پیدا نکرده؟
سر سایه ام را بریدم،انداختم جلوی همون میز،هنوز آنجاست برای تو

پ.ن
اگه کسی چیزی بفهمه یا تویی یا من، جز من و تو کسی چیزی نمی  تونه بفهمه حتی تو

Monday, January 1, 2007

تمام گیلاس ها را من می چیدم می دادم دستت،تو با اونا گوشواره درست می کردی می انداختی دور گوشت و می پرسیدی قشنگ شدم؟می خندیدم و دنبالم می کردی و تمام باغ را می دویدیم تا اینکه باران می گرفت،می بارید و باز هم می بارید سیل می شد همه گیلاس ها را با خودش می برد ،از پشت پنجره با هم گیلاس ها را نگاه می کردیم که می رفتند .به من نگاه کردی و گفتی هنوز یکی روی گوشت داری،یکی به من دادی یکی خودت خوردی و از باغ رفتیم.دیگه گیلاسی نبود،حتی اینجا خورشید هم در نیامد،من دنبال توپ دویدم و تو نگاهم می کردی ،توپ هم حتی افتاد خانه همسایه وبا هم رفتیم تا پیاده رو ببینیم،اینجا دیگه باغ نبود زدم زیر گریه ، فرار کردم تو بغل تو...صبح دیگه خورشید در نیومد ،صبح دیگه گیلاس روی گوشت نبود،صبح دیگه من نبودم،تو نبودی،آغوش تو نبود...اما هوا بوی تو را گرفته بود،همه جا رد نگاهت مانده بود،تمام پیاده رو های شهر را بر عکس رفتم تا شاید دوباره به تو برسم،رسیدم به باغ گیلاس،حتی یک دونه گیلاس هم نبود،فقط مجسمه مردی یا سیگاری گوشه لبش دم در ایستاده بود،زدم زیر گریه

Friday, December 29, 2006

بعضی داستان ها واقعی تر از آن هستند که بشه داستانشون کرد.دارم از روز هایی حرف می زنم که روی ابر ها راه می رفتم ، قاب آسمان خالی از خدا نبود،حتی دنیا پر از صندلی هایی نبود که بوی تو را بده،رد پاهایت را روی سنگ فرش هر خیابانی نمی دیدم.حال آنقدر به من نزدیک شدی که دیگه گمت کردم،جایی همین نزدیکی ها از جیبم می افتی و و تمام راه را بر عکس می آیم تا شاید پیدایت کنم.هی فلانی ،من گم شده ام کسی مرا پیدا نکرده؟ببین شاید توی مشتت باشم.هنوز گرمای آن تابستان تو تنم مانده،سیگاری می پیچانم،از پس پرده ی دود و سراب تو را میبینم،می رقصی ،دست هایم را طرفت دراز می کنم و ...پیکی می دهی به دستم،به سلامتی رضا شاه!!!خندم می گیره هر چی بود و نبود بالا میارم کف زمین...هه!هی فلانی این تکه های ساندویچی ست که خوردم .تکه تکه شده
همه چیز واقی ست.تو،من،ما... نه ما هیچ وقت واقعی نیود.نفس تو روی گونه هایم واقعی نبود،انگشتانت ،گرمای تنت،،حرکت انگشتانم در روی انحنا های تنت،نه همش خیال بود ،کاش همش خیال بود مثل تکه های هضم شده ساندویچ ،
ما با واژه هایی بازی می کنیم که مدت هاست معنایشان از هویتی که مورد اشاره است جدا افتاده.کلمات سال هاست مسخ شده اند دیگر روح ندارند...چگونه با اینها داستانم را بنویسم؟