Monday, December 25, 2006

وقتی به خانه جدیدمان رفتیم من تقریبا 16 ساله شده بودم.ابتدای تابستان بود و چون دوستی نداشتم وتنها بودم ، توله سگی خریدم.گوچک و پشمالو.صبح ها در حیاط خانه جدیدمان با توله سگی که حالا اسمش کارولین بود بازی می کردم.از صبح تا شب دنبال هم می دویدیم و چوب برای کارولین می انداختم.بعد از مدت کوتاهی همسایه ها از سر و صدایی که من و کارولین به راه انداخته بودیم ناراضی شدند و هر روز به مادرم شکایت می کردند
روزی یکی از همسایه ها پیش من و کارولین آمد.از غذایی که معلوم بود زیاد آمده،برای کارولین آورده بود.کارولین را در حالی که مشغول خوردن بود نوازش می کرد و کارولین هم در تمام مدت دمش را تکان می داد.روزهای دیگه هم زن همسایه برای من و کارولین چیزهای مختلفی آورد.روزی برای کمک به زن همسایه و گرفتن کمی غذا برای کارولین به خانه اش رفتم.خانه مرتب و جمع و جوری بود،اسباب اثاثیه کمی در خانه بود ولی زیبا چیده شده بودند.زن همسایه دامن سیاه کوتاه و پیراهن سفید رنگ نازکی به تن داشت.تا به حال به این دقت نگاهش نکرده بودم،پوست زیبا و شفاف،پاهای کشیده و بازوان ظریف و سینه های برجسته و زیبایی داشت.نه چاق بود نه لاغر کاملا موزون.موهای مشکی اش را روی شانه اش ریخته بود.حالت سینه هایش به خوبی از پشت پیراهن نازکش معلوم بود.تنم کرخت شده بود.به سختی نگاهم را به اطراف منحرف کردم،باز هم صورتش در ذهنم نقش می بست.صورت لاغر،چشم های درشت و آبی و لب های سرخ.زن همسایه صورت زیبایی داشت،اما چیزی که بیشتر از زیباییش جلب نظر می کردجذابیت آن صورت بود.با صدای زن هسایه نفسم بند آمد،زل زدم به چشمانش.گفت کمک می کنی این خرت و پرت ها را جا به جاکنیم؟از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق که پر از کتاب بود.من کتاب ها را می دادم و او با وسواس خاصی در کتابخانه اش می گذاشت..چند بار تنم به تنش خورد،عرق سردی می کردم و لذت عجیبی در تمام تنم پخش می شد
بعد از اینکه کتاب ها را جابج جا کردیم هر دو خسته کف اتاق نشستیم.زن همسایه رو به روی من روی زمین نشسته بود،یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش را روی آن پایش انداخته بود.ران های سفید و زیبایش کاملا معلوم بود.مدتی به همان حالت ماند و بعد بی آنکه حرفی بزند به سمت من آمد.ترسان نگاهش کردم،گونه ام را بوسید و بغلم کرد و بعد پیراهنش را در آورد....من روی زمین مات و مبهوت دراز کشیده بودم


من گوشه حیاط نشسته بودم،کارولین هم کنارم نشسته بود.دیگر در حیاط سر و صدایی نبود.مادرم فکر می کرد که دلم برای دوستان قدیمی ام تنگ شده.زن همسایه مدتی بود از آنجا رفته بود.آفتاب دقیقا وسط آسمان ایستاده بود.من به خانه خالی زن همسایه خیره شده بودم.کارولین کنارم له له میزد

No comments: