Sunday, December 17, 2006

دیگه امیدی نیست،حتما می میره.مردی فریاد زد فکر نکنم تا به حال هیچ کس اینطوری مرده باشه.اما او هنوز زنده بود،داشت برای آخرین بار همه چیز را می دید.حتی رنگ اسباب بازی های کودکی اش را داشت به خاطر می آورد.پرنده ای از بالای سرش رد شد و یاد پرنده ای افتاد که در دوران بچگی،وقتی خیلی بچه بود،با سنگ زده بود.ملتمسانه به پرنده نگاه می کرد.می خواست التماس کند که پرنده او را ببخشد.به مسیر پرنده نگاه کرد.دور سرش منطبق بر مداری بی شکل می چرخید "نه این ممکن نیست که همان پرنده باشد،آن پرنده مرده ،مثل من.آره اون پرنده سال هاست مرده،مثل من.مثل من مره بود.پس چطور آنجاست؟این همان پرنده است،هنوز یادمه،خودم خاکش کردم."مردی فریاد زد هنوز زنده ای؟تو زنده میمونی نگران نباش
"نه،من نگران زنده بودن یا مردن نیستم.من مرده ام،سال ها پیش مرده ام،خودم با دست های خودم خاکش کردم،او هم مرده بود،برایش گریه کردم،آنقدر گریه کردم که مادر بغلم کرد و گفت: اون فقط یک پرنده بود،خدا تو را میبخشد."این...این تنها پرنده ای بود که او با سنگ زده بود،این تنها پرنده ای بود که دوستش داشت،به همین خاطر وقتی در آسمان دیدش پرید تا بگیردش

No comments: