Friday, December 29, 2006

بعضی داستان ها واقعی تر از آن هستند که بشه داستانشون کرد.دارم از روز هایی حرف می زنم که روی ابر ها راه می رفتم ، قاب آسمان خالی از خدا نبود،حتی دنیا پر از صندلی هایی نبود که بوی تو را بده،رد پاهایت را روی سنگ فرش هر خیابانی نمی دیدم.حال آنقدر به من نزدیک شدی که دیگه گمت کردم،جایی همین نزدیکی ها از جیبم می افتی و و تمام راه را بر عکس می آیم تا شاید پیدایت کنم.هی فلانی ،من گم شده ام کسی مرا پیدا نکرده؟ببین شاید توی مشتت باشم.هنوز گرمای آن تابستان تو تنم مانده،سیگاری می پیچانم،از پس پرده ی دود و سراب تو را میبینم،می رقصی ،دست هایم را طرفت دراز می کنم و ...پیکی می دهی به دستم،به سلامتی رضا شاه!!!خندم می گیره هر چی بود و نبود بالا میارم کف زمین...هه!هی فلانی این تکه های ساندویچی ست که خوردم .تکه تکه شده
همه چیز واقی ست.تو،من،ما... نه ما هیچ وقت واقعی نیود.نفس تو روی گونه هایم واقعی نبود،انگشتانت ،گرمای تنت،،حرکت انگشتانم در روی انحنا های تنت،نه همش خیال بود ،کاش همش خیال بود مثل تکه های هضم شده ساندویچ ،
ما با واژه هایی بازی می کنیم که مدت هاست معنایشان از هویتی که مورد اشاره است جدا افتاده.کلمات سال هاست مسخ شده اند دیگر روح ندارند...چگونه با اینها داستانم را بنویسم؟

No comments: