Friday, January 26, 2007

گوشه گوشه این شهر را بو می کنم،همه جایش بوی تو را می دهد،سر هر کوچه سنگ قبری برای من،برای تو می گذارم و رویش برای 
پرنده ها دانه میریزم،کبوتری روی سنگب می نشیند،زل میزند توی چشمام دستم را دراز می کنم می گیرمش نوازشش می کنم می بوسمش از روی سنگ پرواز می کند و لکه ای توی آسمان می شود و بر می گردم تا به تو نشان بدهمش ...سایه ات را می بینم ....خودت نیستی ،به آسمان نگاه می کنم،دیگه لکه هم نیست ، میزنم زیر گریه زار زار گریه می کنم ،به سایه ات نگاه می کنم  ،بی تفاوت به دیوار تکیه داده.اینبار خودم ساکت می شوم ،بغضم را تف می کنم

راه می افتم و سر هر کوچه سنگ قبری می گذارم ،سایه ندارم

1 comment:

Anonymous said...

به گمونم اين غم انگيزترين شوخي تمام عمرم بود با اين حال براي هيچ چيز پشيمون و شرمنده نيستم... اين وسط تنها يك دلخوشي هست واونم اينه كه شايد اين انتها، ابتدايي براي يك شروع بهتر باشه! ياد گرفتم كه با اتفاقات بزرگ بشم... اميدوارم توي درد بزرگي راكد باقي نمونم و دچار پوسيدگي و گنديدن نشم! توام تغيير كردي... خيلي زيباتر شدي... خوش بحال شروع بعدي... هم خوشحالم هم غمگين! غمگينيم از اين بابت كه نيستم تا اثرات اين زيبا شدن رو ببينم! و خوشحاليم از اين بابت كه شايد سهمي توي اين نگاه جديد داشته باشم... در اين خوشحالي و غمگيني آرامشي هست ... طلب مي كنم اين آرامش رو!