Monday, January 22, 2007

از صبح با هم قهر بودیم
...آخه من تمام گیلاس ها را تنهایی خورده بودم....نگاهم کرد  و گفت شکمو....شکمم را بهش نشون دادم و دست به شکمم کشیدم و گفتم :
الان دیگه هیچی توش نیست .گفت دیگه دوستت ندارم. خندیدم و رفتم دنبال جایی بگردم  که بقیه گیلاس ها آنجا باشد....نه اصلا جایی که همه چیز از گیلاس ساخته شده باشد،یک جایی که بشه اینقدر گیلاس یواشکی خورد که هیچ کس نفهمه،هیچ کس با هیچ کس سر گیلاس قهر نکنه....من دنبال سرزمین گیلاس ها رفتم،حتی خداحافظی نکردیم،من همه چیز را جمع کردم و با خودم بردم...همه گیلاس ها،ساعت تو را،گوشواره ات ،عروسک هایت،حتی  کفش های تو را پوشیدم.من همه چیز را  با خودم بردم ،همه چیزهایی که متعلق به من بود 
را بردم ،حتی مشتی از موهایت را هم بردم...وقتی داشتم میرفتم خواب بودی،در گوشت گفتم میرم گیلاس بیارم
من رفتم ،هنوز هم دارم می روم،اما گیلاس ها را پیدا نکردم...این اصلا مهم نیست ،چون دیگه دنبال گیلاس نمی گردم....من حالا مدت هاست دارم دنبال راهی می گردم که بشه برگشت

عجیبه ....حالا بعد سال ها زیر درختی می نشینم،به آسمان خیره می شوم،به لکه های ابر ....کسی کنارم می نشیند،نگاهش می کنم،مثل تو نیست ،پس تو نیستی ،شاید کسی دیگر باشد ،اما تو نیست...به کوله ام نگاه می کنم،هیچ گیلاسی نیست،همه را خورده بود،گریه ام میگیره ،یاد تو می افتم باهاش فهر می کنم،صبح که بیدار می شوم ،صدایش را میشنوم که شب در گوشم گفته بود می روم گیلاس بیاورم

اگر دنبال گیلاس رفتید ،شاید مرا هم دیدید ،حالا سال هاست اینجا هستم...دیگر نه پای رفتن برایم مانده ....که منتظرش هستم تا گیلاس بیاورد...نه شوق ماندن ...که منتظرم است تا گیلاس بیاورم

No comments: